وانشات|رگولس بلک
اوایل، رگولس فکر می کرد سرما خورده است. قلبش تند تند در سینه اش می کوبید، دستانش خیس عرق می شد و نفس کشیدن رفته رفته برایش سخت می شد. به هر حال، وقتی مادام پامفری گفت حالش کاملا خوب است رگولس متوجه شد این اتفاقات هنگامی می افتد که او اطرافش است. یک شخص ثابت؛ پس رگولس تئوری اش را در مورد یک سرماخوردگی به یک طلسم تغییر داد.
رگولس تصمیم داشت از تو بپرسد که چرا او را طلسم کرده ای، زیرا این نشانه ها اعصابش را به هم ریخته بودند. اما وقتی رو به رویت ایستاد و به چشمانت که با نرمی نگاهش می کردند خیره شد خشکش زد و حتی نتوانست کلمه ای بر زبان بیاورد. پس از اینکه خودش را با چرت و پرت هایی به زبان فرانسوی شرمنده کرد، از این تصمیم کاملا منصرف شد. او قدرت طلسم تو را فهمیده بود و تصمیم داشت برای دفعه ی بعدی خود را آماده کند.
پس رگولس به طرف کتابخانه رفت، جایی که هر گاه شک برش می داشت به آنجا پناه می برد. تک تک کتاب هایی را که در مورد طلسم، جینکس و هکس نوشته شده بودند را بررسی کرد اما چیزی نیافت. پس از جست و جو های متعدد بالاخره تسلیم شد. به درجه ای حقارت رسیده بود که ناچارا بالاخره از بارتی و ایوان پرسید، اما هیچ فایده ای نداشت، چرا که بارتی به او خندید و گفت طلسمی در کار نبوده است.
در لحظه ای که او پاک ناامید شده بود لحظه ای فکر کرد که از برادر احمق و رو مخش-سیریوس- بپرسد، اما فورا این ایده ی احمقانه را کنار زد. اگر از او همچین چیزی را می پرسید، برادر احمقش تا آخر عمرش اورا مسخره می کرد. امکان نداشت. اما این به او ایده ای داد...
و به همین دلیل، رگولس در انتهای کتابخانه و رو به روی میز ریموس لوپین ایستاده بود. ریموس از بین دوست های احمق و دردسر ساز برادرش کمتر احمق و دردسرساز بود، حتی می توان گفت او باهوش و جذاب بود و این مسئله به رگولس امید می داد که شاید...شاید او به سوال دیوانه کننده ای که ذهن رگولس را برای چندین هفته مشغول کرده بود پاسخ دهد. ریموس با دیدن بلک کوچکتر که به او با نگاهی عجیب که به روحش نفوذ می کرد خیره شده بود تقریبا از جایش پرید، اما این شوک جای خود را به گیجی داد.
"من چرا همچین حسی دارم؟"
رگولس خیلی مستقیم پرسید. ریموس با گیجی به او نگاه می کرد که رگولس چشمانش را با بد خلقی چرخاند:"قلبم خیلی سریع می زنه، دست هام خیس عرق میشن، نفس کشیدن سخت میشه و چهره م هر سری داغ میشه! قسم می خورم، Y/n منو طلسم کرده!" رگولس به طرز واضحی آشفته شده بود. ریموس با همدردی به برادر کوچکتر بهترین دوستش نگاه کرد.
"تو طلسم نشده ی. تو عاشق شده ی...یا حداقلش از Y/n خوشت میاد."
ریموس با نگاهی عاقل اندرسفیه به رگولس خیره شد.
"عشق؟" رگولس با رگه هایی از انزجار زمزمه کرد. او رگولس آرکچروس بلک بود، وارث خاندان قدرتمند و خالص بلک. امکان نداشت با چیزی مانند این 'عشق' تحت تاثیر قرار بگیرد. آهی با آشفتگی کشید و دستش را میان موهای مشکی اش فرو برد. ریموس لبخند نصفه و نیمه ای به او که دور می شد زد و سر کتابش برگشت.
فرضیه ی غیر قابل باور ریموس از ذهن رگولس رخت بر نبسته بود و آزارش می داد. بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش، قبول کرد که عاشق شده است.
دقیقا به عمین دلیل، رگولس کاملا غیر منتظره خودش را روی صندلی رو به رویت در کتابخانه انداخت و به جلو خم شد. به چشمانت خیره شد و کاملا بی مقدمه لب باز کرد:"تو باید با من ازدواج کنی."
کمی عقب رفت."منظورم اینه که، من پولدارم، خوش قیافه م، و می تونم هر چیزی رو که نیاز داشته باشی برات فراهم کنم."
چشمانت گشاد شدند و به او خیره شدی. صورتت داشت داغ می شد:"ولی تو که حتی منو نمی شناسی! منم تو رو نمیشناسم!"
نفس عمیقی کشید و چشمان سیاهش را به تودوخت:"من رگولس ارکچروس بلک هستم، وارث خاندان بلک. حالا نوبت توئه."
از ناشی بودن رگولس در این قضایا خنده ات گرفته بود."اینطوری نیست!"
چشمانش را ریز می کند."چرا نمی خوای باهام ازدواج کنی؟"
"چون من دوستت ندارم، حداقل هنوز نه! من اصلا نمیشناسمت!"
"ولی...اوه."
امید از چهره اش رخت می بندد. نگاهش می کنی و نرم می شوی."خب...ببین...ازدواج که نه! ولی می تونیم آخر هفته بریم هاگزمید...شاید یه اتفاقی بیفته." و لبخندی تحویلش می دهی.
رگولس تصمیم داشت از تو بپرسد که چرا او را طلسم کرده ای، زیرا این نشانه ها اعصابش را به هم ریخته بودند. اما وقتی رو به رویت ایستاد و به چشمانت که با نرمی نگاهش می کردند خیره شد خشکش زد و حتی نتوانست کلمه ای بر زبان بیاورد. پس از اینکه خودش را با چرت و پرت هایی به زبان فرانسوی شرمنده کرد، از این تصمیم کاملا منصرف شد. او قدرت طلسم تو را فهمیده بود و تصمیم داشت برای دفعه ی بعدی خود را آماده کند.
پس رگولس به طرف کتابخانه رفت، جایی که هر گاه شک برش می داشت به آنجا پناه می برد. تک تک کتاب هایی را که در مورد طلسم، جینکس و هکس نوشته شده بودند را بررسی کرد اما چیزی نیافت. پس از جست و جو های متعدد بالاخره تسلیم شد. به درجه ای حقارت رسیده بود که ناچارا بالاخره از بارتی و ایوان پرسید، اما هیچ فایده ای نداشت، چرا که بارتی به او خندید و گفت طلسمی در کار نبوده است.
در لحظه ای که او پاک ناامید شده بود لحظه ای فکر کرد که از برادر احمق و رو مخش-سیریوس- بپرسد، اما فورا این ایده ی احمقانه را کنار زد. اگر از او همچین چیزی را می پرسید، برادر احمقش تا آخر عمرش اورا مسخره می کرد. امکان نداشت. اما این به او ایده ای داد...
و به همین دلیل، رگولس در انتهای کتابخانه و رو به روی میز ریموس لوپین ایستاده بود. ریموس از بین دوست های احمق و دردسر ساز برادرش کمتر احمق و دردسرساز بود، حتی می توان گفت او باهوش و جذاب بود و این مسئله به رگولس امید می داد که شاید...شاید او به سوال دیوانه کننده ای که ذهن رگولس را برای چندین هفته مشغول کرده بود پاسخ دهد. ریموس با دیدن بلک کوچکتر که به او با نگاهی عجیب که به روحش نفوذ می کرد خیره شده بود تقریبا از جایش پرید، اما این شوک جای خود را به گیجی داد.
"من چرا همچین حسی دارم؟"
رگولس خیلی مستقیم پرسید. ریموس با گیجی به او نگاه می کرد که رگولس چشمانش را با بد خلقی چرخاند:"قلبم خیلی سریع می زنه، دست هام خیس عرق میشن، نفس کشیدن سخت میشه و چهره م هر سری داغ میشه! قسم می خورم، Y/n منو طلسم کرده!" رگولس به طرز واضحی آشفته شده بود. ریموس با همدردی به برادر کوچکتر بهترین دوستش نگاه کرد.
"تو طلسم نشده ی. تو عاشق شده ی...یا حداقلش از Y/n خوشت میاد."
ریموس با نگاهی عاقل اندرسفیه به رگولس خیره شد.
"عشق؟" رگولس با رگه هایی از انزجار زمزمه کرد. او رگولس آرکچروس بلک بود، وارث خاندان قدرتمند و خالص بلک. امکان نداشت با چیزی مانند این 'عشق' تحت تاثیر قرار بگیرد. آهی با آشفتگی کشید و دستش را میان موهای مشکی اش فرو برد. ریموس لبخند نصفه و نیمه ای به او که دور می شد زد و سر کتابش برگشت.
فرضیه ی غیر قابل باور ریموس از ذهن رگولس رخت بر نبسته بود و آزارش می داد. بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش، قبول کرد که عاشق شده است.
دقیقا به عمین دلیل، رگولس کاملا غیر منتظره خودش را روی صندلی رو به رویت در کتابخانه انداخت و به جلو خم شد. به چشمانت خیره شد و کاملا بی مقدمه لب باز کرد:"تو باید با من ازدواج کنی."
کمی عقب رفت."منظورم اینه که، من پولدارم، خوش قیافه م، و می تونم هر چیزی رو که نیاز داشته باشی برات فراهم کنم."
چشمانت گشاد شدند و به او خیره شدی. صورتت داشت داغ می شد:"ولی تو که حتی منو نمی شناسی! منم تو رو نمیشناسم!"
نفس عمیقی کشید و چشمان سیاهش را به تودوخت:"من رگولس ارکچروس بلک هستم، وارث خاندان بلک. حالا نوبت توئه."
از ناشی بودن رگولس در این قضایا خنده ات گرفته بود."اینطوری نیست!"
چشمانش را ریز می کند."چرا نمی خوای باهام ازدواج کنی؟"
"چون من دوستت ندارم، حداقل هنوز نه! من اصلا نمیشناسمت!"
"ولی...اوه."
امید از چهره اش رخت می بندد. نگاهش می کنی و نرم می شوی."خب...ببین...ازدواج که نه! ولی می تونیم آخر هفته بریم هاگزمید...شاید یه اتفاقی بیفته." و لبخندی تحویلش می دهی.
۷.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.